این منم جوان دیروز
با تشکر از آقای وفایی (مدیر وبلاگ فولادمحله ) از انتشار تصاویر زیبای مربوط به روز راهپیمایی روز ۲۲ بهمن در فولادمحله (این عکس هم جزئی از آن تصاویر است )
خدا حفظ کند این ولی نعمت های همه ما، جوانان دیروزی که امروز اینچنین با عصا اما باصلابت در صف اول راهپیمایان حضور دارند خاصه اینکه از خانواده های گرامی ایثارگران هم محسوب میگردند
نفر اول ازسمت راست : کربلایی قاسم علی رضایی (پدر بزرگوار شهید اسماعیل رضایی ) نفر دوم کربلایی ذوالفقار کلانتری (جانباز جنگ تحمیلی) نفر سوم کربلایی محمد رضایی نفر چهارم مشهدی ذکریا شیخی نفر پنجم حاج علی اصغر چنگیزی (پدربزرگوار شهید علی چنگیزی ) ونفر ششم کربلایی طاهری .
اما آنها آیینه تمام نمای آینده ماهستند و امروز اینچنین میگویند :
این منم ،من ، جوان ديروز، همان كه روزي درختان به احترامم ايستاده ميمردند، آسمان بر شانههايم مينشست و خورشيد پشت سرم حركت ميكرد.
اين منم. همان كه روزي تمام ابرها فقط به خاطر من ميباريدند و زمين گسترده شده بود تا من خرامان خرامان روي آن راه بروم. فكر ميكني هذيان ميگويم پسرم؟ نه من امروز توام كه ديروز رسيده بودم. من هم مثل تو بودم با همين ستبري سينه و شيرينزباني.من ديروز، امروز تو بودم مغرور و سركش، سربلند و سينه ستبر. بيقرار، ناآرام، شوريدهسر و جوان. امروزم را ميبيني كه جوانيام را در كوچهها با پشت خم جستجو ميكنم. نشنيدهاي كه ميگويند:
خميده پشت از آن گشتند پيران جهانديده **** كه اندر خاك ميجويند ايام جواني را
من پشتم خم نيست، قامتم رساست، گوهر گرانبهايي به نام جواني را در مسير بزرگ شدن تو گم كردهام. در همين كوچههايي كه رد پايت را به يادگار قاب گرفتهاند، در همين خيابانهايي كه تو فكر ميكني درختانش به احترام تو ايستادهاند، زير همين بارانهايي كه دوست داري دو نفره بدون چتر در آن راه بروي، روزنامه بخواني، اساماس بفرستي، خاطره تعريف كني و سياست ببافي. من در همين جاهايي كه گفتم دارم دنبال جوانيام ميگردم. خم شدهام تا ببينم در كدام پيادهرو، گمشدهام را ميتوانم پيدا كنم.
اين منم. همان جوان ديروز و پير امروز، من زندگي را به بازي نگرفتم، در زندگي بازي كردم تا تو شاد بماني، تا تو بزرگ شوي تا تو جدي زندگي كني.
من روزي كودكي سرحال بودم كه فقط آسمان را به خاطر بادبادكهايم دنبال ميكردم. بعد جوان شدم، دوست داشتم رد پرندگان را در آسمان تماشا كنم و فردايم سرشار از آفتاب و اميد بود. بزرگسال شدم، پدر شدم، تمام شاديهايم در لبخند تو خلاصه ميشد و صداي جغجغهات مرا تا رويا ميبرد، تا آن سوي ابرها تو را بر شانههايم ميگذاشتم تا بزرگتر ديده شوي و از آن بالا جهان را بهتر ببيني.
من پدر بودم. پدر تو كه امروزم را فداي فردايت ميكردم، در شب راه ميرفتم تا به صبح سپيد تو برسم. يادت نميآيد ولي من يادم هست كه گاهي نصف بيشتر غذايم را به تو ميدادم و از سير شدنت لبريز از شادي ميشدم.
من آن روز پدر تو بودم در خيال خودم و خودت و امروز پدر توام در خيال خودم. روزي تمام آرزوي من دست كشيدن به موهاي تو بود و ديدن اولين دندانت، جهان را برايم آنقدر شيرين كرد كه وليمه دادم.امروز فقط از نظر تو موقع عطسه كردن متوجه آفتاب ميشوم.
كاش ميدانستي پدر يعني چه، مادر يعني چه؟ البته روزي خواهي دانست كه ديگر نه از «تاك نشاني خواهد بود و نه از تاك نشان.»
من سينهام درد ميكند، چشمم كم ميبيند، دندانهايم دارند ميريزند و زبانم دارد سكندري ميخورد، اما عشق به فرزندانم هر روز جوانتر و جوانتر ميشود.اين منم، همان كودك ديروزهاي دور، پدر ديروز و پيرمرد امروز كه شايد خندههايم هم برايت شيرين نباشد. ولي باور كن فرزندم، عـشق تو هر روز جوان و جوانتر ميشود.
من نه شايسته ترحمم نه لايق ديده نشدن، من را همين گونه كه هستم، بپذيريد، من دارم دنبال فردايم ميگردم، از خدا ميخواهم صداي عصايم شما را اذيت نكند و از شما ميخواهم مرا ببخشيد كه تقتق عصايم مثل لالاييهاي سالهاي پيشم شيرين نيست.
اما با همه این دردها و آلام ها برای تویی که قرار بود عصای پیری ام شوی غبطه میخورم و کاش من را هم در کاشانه تو در آن سرای جاوید جایی بود
و خوش به حالت ای دوست سفرکرده که قرار بود عصای پیریش شوی