خاطراتی از شهید نقی ایمانی فولادی
دیشب (19بهمن سال 64)آغاز عملیات غرور آفرین والفجر۸ بود عملیات بزرگ و سرنوشت سازی که با جانفشانی بسیجیان عزیز این وطن از اقصی نقاط کشور ،منجر به فتح بندر استراتژیک و شهر فاو عراق شد . صبح فردا (20/11/1364) هم ، روز عروج ملکوتی خیلی از عزیزان از جمله دوست و همسنگر شهیدم نقی ایمانی فولادی است بدین بهانه خواستم ضمن گرامیداشت یاد و خاطر آن عزیز ، خاطره ای از آن مرد بزرگ نقل نمایم شاید که تا حدودی ادای دینم را به وی ادا کرزده باشم .
خاطره کوچکی از یک مرد بزرگ
چندروز قبل از عملیات والفجر 8 بود که در اردوگاه حمیدیه اهواز{ (محل استقرار گردانمان ، گردان موسی بن جعفر (ع) }خودمان را برای عملیات مهیا می کردیم . قبلا آموزش های آبی خاکی دیده بودیم و حدس میزدیم که این عملیات جایی انجام خواهد شد که در آن آب باشد اما مکان و زمان دقیق آن را کسی جز فرماندهان ارشد نمیدانستند . خب همه بچه های رزمنده میدونند که نامه هایی که از پشت جبهه مخصوصا از سوی خانواده هایشان میومد چقدر خوشحال کننده و شاید هم برای برخی نگران کننده بود آدرس رزمنده ها معمولا کدپستی بود و کدپستی هم دارای رمزی که نشانگر تیپ و گردان و ... رزمندگان بود . معمولا هرچند وقت یک بار نامه هایی از سوی خانواده ها و دوستان و ... برای رزمندگان می آ مد و هربار هم بدلیل برخی ملاحظات حفاظتی نامه ها انباشته شده و به یکباره دست بچه ها میرسید .معمولا این نامه ها روزهای خاصی مثلا یکشنبه ها بین گروهانها و دسته ها تقسیم می شد و میشد گفت که همه مشتاق آوردن نامه ها ی خود و بروبچه های گروهان خود بودند . آن روز (شاید 48ساعت قبل از عملیات ) ازبلندگوی اردوگاه اعلام شد که از هر گروهانی یک نفر نامه ها را از تبلیغات تحویل بگیرد و من بلافاصله در چادر تبلیغات حاضر و نامه های رزمندگان گروهان امام حسین (ع) از گردان امام موسی بن جعفر (ع) را تحویل گرفته و بیدرنگ به سمت گروهان حرکت کردم تا آنان را بین بچه ها تقسیم کنم.آمار نامه ها تقریبا بالا بود خودم یکی دو نامه بیشتر نداشتم اما برخی تا 5و 6 نامه همه داشتند بنظرم نامه های خودم را تا نرسیده به چادر گروهی امان خواندم . ..یکی یکی نامه های بچه ها را به آنان دادم و قریب به 5 یا 6 نامه مربوط به شهید عزیزمان نقی ایمانی بوده است . نامه ایشان را تحویلش دادم و مشاهده کردم که رغبتی برای خواندن نامه ها ندارد و همچنان چشمانم دستانش را می پایید و برایم مهم بود که ابتدا نامه چه کسی را باز خواهد کرد اما باکمال تعجب دیدم که بدون توجه به اسم و.. فرستنده نامه ها آنان را در داخل کوله پشتی خود گذاشت . پیش خودم فکر کردم که حتما صلاح صلاح دانستند که درفرصت دیگر و یا درخلوت بخوانند اما کنجکاوی ام گل کرد و علیرغم شرمی که نسبت به ایشان داشتم و بدلیل احساس نزدیکی که با او داشتم ، پرسیدم نامه هایت را نمیخوانی ؟ مکثی کرد و با کمال آرامش و خونسردی بیان داشت : فرصت برای خواندن آنان وجود دارد اما نه الان خودت میدانی که عملیاتی پیش رو داریم میترسم اگر حتی یکی از آن نامه ها را بخوانم ، علقیات دنیا باعث شود که در دامش گرفتار بمانم و زمین گیرشوم. آن روز من اصلا منظورش را نفهمیدم اما خوب میدانستم که همه این کارها نشانگر خودسازی و تقوای بالای ایشان بود .
تا اینکه پس ازچند روز، عملیات والفجر 8 آغاز شد و ایشان در صبح روز عملیات در جزیره ام الرصاص به درجه رفیع شهادت نائل آمد . جنازه اش را به محلی به نام معراج شهدا که پشت خط و داخل نخلستانها بود منتقل دادند .عصر همانروز گردان پشتیبان جای خود را به گردان عملیاتی ما داد و ماهم به عقب برگشتیم و در مسیر یکی از دوستان رزمنده به نام آقای رستمی که در قسمت تعاون مشغول فعالیت بود را دیدم و از حال و روز بچه ها پرسیدم آخه کلیه شهدا را به آن مرکز انتقال میدادند و و اوگفت که جنازه شهید نقی را هم آوردند ، آنان معمولا وسایل شخصی همراه شهدا را هم ضبط و ثبت میکردند به من گفت وقتی داشتیم وسایل داخل کوله پشتی شهید نقی را وارسی می کردیم به چند نامه ای برخوردیم که هنوز باز نشده بود و... اینجا بود که راز باز نکردن پاکت نامه ها را فهمیدم و چه خوب خواب آن برادر بسیجی (شرحش درقالب شعر محلی ذیلا خواهد آمد ) تعبیرشد .
راستش نمیدونم چه سری است که خودم را خیلی مدیون این شهید عزیز میدونم از آن روزی که ایشان شهید شد بارها به خوابم آمد و در عالم خواب در خیلی موارد نصیحتم می کرد .او و شهید عبدالله شکرویان(اهل شهمیرزاد ) دلبستگی های زیادی با هم داشتند در چادر گروهی امان آن دو نفر پا به پای هم می خوابیدند .شهید شکرویان قدبلندی داشت و در موقع خوابیدن وقتی پاهایش را دراز میکرد به پاهای شهید نقی میخورد . حالات و رفتار هردو با بقیه بچه ها فرق زیادی داشت و کارهایشان هم در خیلی اوقات شبیه هم بود به آدمهای زمینی نمی خوردند و به اصطلاح بچه ها در این اواخر خیلی نور بالا میزدند و ...
الغرض به زبان محلی مازندرانی شعری را در وصف حال این دو شهید عزیز در سنوات گذشته سروده بودم و حال که سالگرد شهادت این عزیزان است ، آن را .(البته به همراه برگردان فارسی آن) تقدیم حضور می کنم ، شاید شفاعت آن عرشیان نصیبم شود
عملیات والفجر هشت و یاد دوکبوتر عاشق
دتا کوتر
مه دل تنگ و مه دل تنگ و مه دل تنگ مه دل سر هوشته بورده جبهه جنگ
بورده اهواز و پت حمیدیه اونجه که چند ماهی خادش دویه
کنار رود کرخه داشتمه سنگر اونجه بیه همه دنیا جه بهتر
یادش بخیر چند تا پولاهی بیمی روز و شو همدیگه هه پلی دیمی
یک سنگر پونزده نفره داشتمه با هم دویمی، هیچی کم نداشتمه
ام سنگره دله چند تاهه دیگر دوینه از شهمیرزاد و مهدی شهر
پولاهون نقی بی یو و من و حسین مهدی ،مظاهر ، موسی و ابوالحسین
امه الگو و اسوه نقی بی یه بین همه وه چیزی دیگه بی یه
معلم بی یه و ذوق خله داشته نقاشی کشیه شوق خله داشته
ونه دست همیشه قران دوی یه وه اصلا مال این دنیا نوی یه
اما ره نصیحت کارده شو و روز نماز ره سر وقت بخوندین هر روز
گوته اگر خان نه نووهین بدبخت خاشه نماز ره بخوندین سر وقت
نماز شب جه خله انس داشته اعتقاد به زکات و خمس داشته
ونه مستحبات هم بجا بی یه روز وشو هم ونه کار دعا بی یه
وه و شهید عبدالله شکرو یون لنگ به لنگ خاتبینه سنگره میون
همدیگر جه وشون شوخی ها کاردنه باهم گپ زونه و خنده ها کاردنه
وشون با هم یک جور دیگه بینه مثل بقیه دوستا نوینه
فرق کارده وشونه هنیشت و وستا بعضی وقتا گپ زونه بصدا بصدا
وشون ره احترام کاردنه وچونا به شوخی گوتنه شهید وونی شما
یک روز نزدیکی هایه والفجر هشت من و یکی از رفقون زومه گشت
بدیمی ام گردان ، یک بسیجی ره که از قبل اشنوسیه وه نقی ره
باته همسنگره نقی نی شما رازه دارمه که خامبه باورم اسا
چند شو پیش ، نقی ره من خو بدیمه وه ره در حال دوبه دو بدیمه
بدیمه که وه بال و پر دارنه نورانی هستو تاج خاش سر دارنه
بدیمه پر زوهه شی یه آسمون خوشحالی کارده و نداشته آرون
وره صدا زومه ، دست تکون هدا آسمون ره وه مره نشون هدا
انده بورده دیگه وره ندیمه حسرت خاردمه چه ون همراه نشیمه
خو جه که من بیدار بیمه یک دفعه باهوتمه وه شهید وونه این دفعه
اسا شماها ، این چند روزه وه ره روز وشو خار و خوب دارین وه ره
یک روز شکرویان شهردار بیه اون روز از نصف شو بیدار بیه
وچونا بوردبینه ورزش و صبحگاه بر دگردی وینه وشنا و تشنا
تا هنیشنه سفره سر چایی بخرن ؟! باته صبر هاکنین دارمه شم جه سخن
همه سرتا پا و دل گوش بهیمی وه حرف زو هه ، اما خاموش بهیمی
باته راز دارمه خام باورم شما ره خو بدیمه اشون ممد برار ره
بدیمه که سر حال و با نشاطه مره بدیه خیلی خیلی شاده
مره نشون هدا یک باغه قشنگ باوته برار برو من دل بیه تنگ
باوته این باغ و اون سره که ویندی وره هیچ جاهه دنیا ته نویندی
وه ره بساتمه ته ویستی اینجه منتظر هستمه تا ته بیهی اینجه
نشون هدا اون ور تر خاشه سره باوته من و ته هستمه همساهه
وقته این حرفا ره ام ویسته زوهه ونه چشما دله او کولار زوهه
خوشحالی ره ونه چشما دله دی از اون به بعد همش کارده وه شادی
باهوته من قسم دمبه شما ره این راز ره با هوتمه فقط شما ره
تا بعد از مرگ من هیچ کس ره ناورین فقط چند روز ، خاشه دل دله دارین
بهمن ماه بیه یه و هوا داشته سوز آماده باش بهیمی بعد چند روز
بهیمی صف به صف دسته به دسته نقی بهیه امه مسئول رسته
شوهینه اما ره بوردنه اروند دوستبیمی همه ، خاش سر ره سربند
سواره چند فروند قایق بهیمی انگار که همگی عاشق بهیمی
همدیگر ره کشه گیتنه رفیقون حلالیت خواستنه ،همه جه وشون
بوردبینه اما ره ام الرصاص تا جنگ هاکنیم با بعثیون خناس
بیست و یکم بهمن شصت و چار فاوه دله اما هاکردمه پیکار
اونجه بیه ، شکرویان و نقی شهید بهینه یکدیگره پلی
دتا کوتره واری پر بزونه بوردنه تا عرش خدا سر بزونه
وشون در راه حق فدا بهینه مهمونه حضرت زهرا (س) بهینه
وشون دنیا ره پشت پا بزونه حسین (ع) شهید ره صدا بزونه
هاکرده ((ترنه )) ته یاد از رفقون ته شفیع وونه ، انشالله شهیدون
برگردان فارسی : دوتا کبوتر
دلم تنگ است و دلم تنگ است و دلم تنگ است ،دلم هوای جبهه جنگ کرد - به اردوگاه حمیدیه در شهر اهواز رفت ، آنجایی که خودش چند صباحی بود - سنگرمان کنار رودکارون بود ،آنجا برایمان از همه جای دنیا بهتر بود - یادش بخیر چند تا از بچه های محل بودیم ، که شب و روز در کنار هم بودیم - یک چادر پانزده نفره داشتیم و چون باهم بودیم چیزی کم نداشتیم - توی چادر ما چند نفر از بروبچه های شهمیرزاد و مهدیشهر هم بودند - از بچه محله های خودمان ، نقی ،خودم (نگارنده) ، حسین ، مهدی ، مظاهر ، موسی و ابوالحسن بودیم - الگو و اسوه ما نقی بود او بین تمام بچه ها انسان دیگری بود - معلم بود و شوق زیادی داشت ذوق خوبی داشت و نقاشی میکشید - همه حال دردستش قرآن بود و او دیگر مربوط به این جهان نبود - ماها را شب و روز نصیحت می کرد و میگفت نمازتان را همیشه سروقت بخوانید - و اگر می خواهید که بدبخت (درآن دنیا )نشوید نمازتان را به موقع و سر وقت بخوانید - با نماز شب انس و الفت داشت و به زکات و خمس هم توجه می کرد - مستحبات را هم انجام می داد و روز و شب کارش ذکر دعا و نیایش بود - او و شهید عبدالله شکرویان توی چادر نفرات پابه پای هم میخوابیدند - با هم شوخی می کردند و حرف می زدند و می خندیدند - با هم طور دیگری بودند مثل بقیه افراد نبودند - نشست و برخاستشان فرق می کرد بعضی وقتا هم باهمدیگر آهسته آهسته حرف میزدند - به هردوتاشان بچه ها احترام خاصی داشتند و به شوخی میگفتند که (با این کارهایی که شما میکنید ) شهید میشوید - یک روز نزدیکی های عملیات والفجر هشت من و یکی از دوستان مشغول دور زدن (در اردوگاه حمیدیه )بودیم - یکی از بسیجی های گردان رادیدیم که از قبل نقی را می شناخت - گفت شماها همسنگر نقی هستید ؟ رازی دارم که همین الان میخواهم به شما بگویم - چند شب گذشته من نقی را درخواب دیدم اورا دیدم که در حال دویدن بود - دیدم که بال و پری به تن داشت نورانی بود و تاجی هم برسرش داشت - دیدم که به سمت آسمان پر زد خوشحالی می کرد و آرام و قرار نداشت - اورا صدا زدم برایم دست تکان داد و آسمون را نشانم می داد - آنقدر رفت (دور شد )که دیگر ندیدمش و حسرت آن را میخورد م که چرا مرا با خود نبرد - از خواب که بیدارشدم گفتم که این بار ایشان شهید میشود - حالا شماها این چند روزه او را خوب و خوش داشته باشید ـ یک روز شکرویان شهردار بود او آن روز را از نصف شب بیدار بود - بچه های (چادر) برای ورزش صبحگاهی رفته بودند و گرسنه و تشنه برگشتند - نشستند دور سفره تا چای و (صبحانه) بخورند او (شکرویان ) روبه بچه ها کرد و گفت دست نگه دارید با شماها سخن دارم - همه ما سرتا پا گوش شدیم و او حرف میزد و ما خاموش بودیم - گفت رازی دارم که میخواهم با شما درمیان بگذارم دیشب برادرم (شهید) محمد را در خواب دیدم - دیدم که خیلی سرحال و با نشاط است و تا مرا دید خیلی خیلی هم خوشحال شد -یک باغ زیبایی را نشانم داد و گفت برادر بیا که دلم برایت تنگ شده است - گفت این باغ و آن منزلی که درآن است را که الان میبینی ، در هیچ کجای دنیا سراغش را نداری - آن را برای تو دراینجا ساختند منتظرت هستم تا تو به اینجا بیایی - آن سوتر منزل خودش را به من نشان داد و گفت من و تو باهم همسایه می شویم - وقتی (شکرویان ) این حرفها را برایمان بازگو می کرد در چشمانش اشک فوران میزد - خوشحالی را در چشمانش می دیدی و از آن به بعد بود که شادمانی می کرد - گفته بود شما را قسم میدهم (ازآنجایی که ) این راز را فقط به شما گفتم - تا بعد از مرگم به هیچکس بازگو نکنید و فقط آن را چند روزی در دلتان نگه دارید - ماه بهمن بود و هوا هم سوز سرما داشت بعد از چند روز آماده باش شدیم - صف به صف و دسته به دسته شدیم و نقی هم مسئول تیم ما شد - شبانه ما را کنار اروند بردند و همگی برروی پیشانی هایمان سربند بستیم - برچند فروند قایق سوارشدیم انگار که همه ما از خود بیخود شده بودیم - بچه ها یکدیگر را درآغوش میکشیدند و از یکدیگر طلب حلالیت میخواستند - ما را به (جزیره )ام الرصاص بردند تا با بعثیون خناس مبارزه کنیم - بیست و یکم بهمن ماه سال شصت و چهار در (جزیره) ام الرصاص جنگیدیم - آنجا بود که عبدالله (شکرویان) و نقی (ایمانی فولادی ) کنارهم شهید شدند - به مثل دو کبوتر پرواز کردند و به عرش خدا سر زدند - آنها در راه حق فدایی شدند و مهمان حضرت زهرا (س) گشتند - آنها دنیا را پشت پا و حسین شهید (ع)را صدا زدند - ((ترنه)) حال که تو یادی از این دوستانت کردی انشاالله این شهیدان شفیع تو خواهند شد .